حدیث جونحدیث جون، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

دختر باران

عید1394

نزدیک های عید بود حدیث جون باهزار ذوق وشوق سفره ی هفت سین روچید... اول آینه وشمعدونو گذاشت سر سفره بعد هم سین هارو به ترتیب روی سفره گذاشت.                                                  سال نو مبارک   ...
18 فروردين 1394

تولد حدیث جون

حدیث جون واسه تولدش خیلی ذوق داشت.................روز تولدش که رسید باکمک مامان و بابا ..خواهر جون محدثه..علیرضا داداش تزئینات رو انجام دادیم .اما خاله جون ..سمانه جون..پسر عمه حدیث..پسر عموی حدیث جون امیرعلی جون..کمکهای بسیاری کردن..نزدیک ساعت 1.5 ظهر بود که حدیث لباسهاش رو پوشید و روی صندلی باب اسفنجی نشست و منتظر مهموناش موند..... مشخصات تولد......... تم تولد;باب اسفنجی وسایل پذیرایی;سالاد ماکارانی..ژله..کیک..شیرینی..ساندویچ..گیفت مهمونهای تولد;نگارجون..امیر علی جون..غزل جون..نرگس جون..هلیا جون..مهلا جون..زهرا جون..یاسین جون.. مهدی جون..پوریا جون..نگار جون..ستایش جون.. موقع شمع فوت کردن و کیک بریدن حدیث جون خیلی گریه کر...
30 بهمن 1393

مهمون حديث گلم

روز پنج شنبه بود كه مامان مهلا جون به خونمون زنگ زد و گفت اگه امروز خونه ايد ميخوام مهلا رو بيارم تا با حديث جون بازي كنه بعدش وقتي به حديث جون گفتم كه قراره دوستت بياد خيلي خوشحال شد و رفت و براي دوستش بيسكئويت و چاي و كلي خورا كي اماده كرد مامان هم توي فنجونهاي كوچيك كيتي واسشون چايي ريخت صداي زنگ ايفون كه اومد جيگرم خيلي خوشحال شد مهلا جون تا حالا حديث رو نديده بود البته وقتي مهلا جون تازه به دنيا پا گذاشته بود رفتيم پيشش اما اون موقع هردوتاشون خيلي كوچولو بودن وقتي مهلا وارد شد حديث از خجالتش پشت ماماني قايم شد بعد از چند دقيقه كه يخش اب شد و فهميد كه همسنن دست مهلا جون رو گرفت و بردش تو اتاقش و كلي باهمديگه بازي كردن موقع خوردن خوراكي ه...
2 بهمن 1393

خوشگله

اينجا حديث جون تازه از حموم در اومده و ميگه به من شيشه بديد و از من عكس بگيريد البته حديثي اينجا كوچيك بود.............. ...
18 دی 1393

تولد

عزیزدلم 12اذر روز تولد تو بود اما به دلیل اینکه در ماه صفر هستیم مجبوریم تولدت رو باکمی تاخیر بگیریم حدیث این هدیه الهی وزیبا ترین هدیه توی زندگیمون دوستت دارمممممممممممممممممم عقشمنننننننننن ...
14 آذر 1393

خرسی

خونه خاله جونه و حدیث خرسی رو بغل کرده............. همه توی پذیرایی نشسته بودیم بعدش حدیث و نگار از اتاق اومدن بیرون و به من میگفتن گوشیتو بده که پو بازی کنیم. دادم اما بهشون گفتم باید باهم بازی کنید اگه به حرفم گوش نکنید ازتون میگیرم...گوشی رو گرفتن و در رفتن..... بعد چند دقیقه که رفتم بهشون سر بزنم دیدم نگار به حدیث نمیده و حدیث هم به نگار نمیده.وقتی نگار رفت اب بخوره حدیث هم گوشی رو برداشت و رفت پیش سمانه جون و گفت شما پو بیار سمانه جون گفت اخه واسه چی خودت نمیاری حدیثهم گفت اخه من کوچیکم اما شما بزرگی........... ...
13 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر باران می باشد